dele zakhmi | ||
|
![]() یک باره همه جا روشن شد و دالانی از نور او را به خود کشید .
سالها بود که از چیزی لذت نبرده بود، ولی حالا از اینکه در میان جنبش
هوا راه میرفت و بر روی امواج نرم نور، قدم میگذاشت، لذت میبرد .
به دنیایی از نور رفته بود . به جایی رسیده بود که باید می ماند .
به او گفته بودند :
باید بمانی تا دوباره وقتش برسد .
قرار بود هنگام بازگشت ، از همان دالان و از همان روشنی بگذرد .
ولی این بار میترسید . میترسید دوباره برگردد . میترسید به جایی برود
که روزی دلداده شده بود و سالها منتظر ٬
و در تمام آن سالها ،
گریه های معصومانه اش را با لبخندی بی تفاوت ، جواب داده بودند.
دوست داشت این آخرین بار باشد .
دوست داشت که خاطره ی این آخرین دلدادگی را تا ابد، در میان دنیایی از نور، زنده
نگاه دارد .
ولی به او گفته بودند که نمیتواند . گفته بودند که :
این بار هم چاره ای نیست. تنها کاری که فعلا میتوانی انجام دهی ،
این است که با تمام وجود گریه کنی .
ولی مطمئن باش که بعد از بازگشت ،
برای این گریه ها ،
در آغوشت میگیرند و در آن لحظه ٬ دوباره ، همه چیز را فراموش خواهی کرد .
مطمئن باش تا روزی که به گریه هایت بی تفاوت شوند، زمان زیادی مانده است.
نظرات شما عزیزان: برچسبها: |
|
[ طراحی : پرشین اسکین ] [ Weblog Themes By : Persian Skin ] |